باران ميلان: أنا قحبة



حميد كشكولي
2011 / 11 / 3

ترجمة : حميد كشكولي

أنا قحبة

باران ميلان

شرف بعلي يُحتضَر بين فخذيّ.
وأتحول يوميا أكثر عهرا مما كنت اليوم الذي سبق.
كل ّ يوم تموت فيّ أنوثة ما.
يتم طعن امرأة من ذريّتي بخنجر الشرف.
فاقتلوني بدلا عن نساء العالم!
اقتلوني!
لقد ضاجعت ُ كل ما هو موجود في هذه الدنيا.
منذ سنين أضاجع هموم الخبز.
أضاجع الغربة،
بندقيتَك، خندقَك، تشردَك،
اضاجع جراحك،
أوساخَ ثيابك،
والمطبخَ.

أضاجع القلم،
أحلاما اكتبها، مجموعتي الشعرية،
بعيدة عن أنظارك.

أضاجعك أنت الذي لا أحبّه.
فلن تجد أبدا عاهرة أكثر عهرا منّي!
اضاجع ورد الياس، و أريج البستان،
و الوحدةَ، و المكنسةَ، والموقد، والسماورَ، و استكانَ الشاي.

فضع توقيعك!
تكرّم ْ ، وقّع ْ هنا!
عفوا! وقّع هناك!

25 نوفمبر،
اليوم الأكثر هزلا من أي يوم آخر.
فوقّع ْ باسم شيخ الطريقة!
باسم النبي!!
لقد رجمني الدين

و خزنتني المقدسات في كيسها،

ولكنهم يقتلونني رغم ذلك قبل فوات الأوان.
ثمة خنجر مصوب دوما على عنقي.ومطرقة تهوي يوميا على أم ّ رأسي.
يقتلني الشرف كل ّ يوم.
يجلدني الناموس يوميا.
فأنا أكبر عاهرة اليوم.
فلم يبق لك من كرامتك شيء ، لطول بقائي في السرير لوحدي.
لكثرة مضاجعاتي لهاجس حب ّ انتزعتُه منك،
فلم تعد شريفا حتى لو قتلتني كل ّ يوم.


ولكثرة ما أحمل أحمالا على الحدود فلم يعد حضني ينفرد لك.


لكثرة تحجبي و تدثري، لم أعد أرى الجمال حتى في الحلم.

أنا أصبح أكثر عهرا في كل يوم.
أنا قحبة كل يوم.

لقد ضاجعت ُ هموم الرضيع، وقنينة حليبه ،
ضاجعت ُ أخمص بندقيتك.
مستقبلنا الأسود،
وغربتنا .
ضاجعت ُ محفظة تلميذي الخالية،
ضاجعت ُ الآلام ، والجراح َ ،
والآهات،
ضاجعت ُ الحلم بالأفراح والمسرات.
فاقتلني!
فلا ثمة أعهر منّي ،
لن تجد عاهرة أكثر عهرا من الكردية.
انظر ْ إلى عيوني المنهكة!
شاهد نظراتي!
لتكشف بنفسك مدى هزال شرفك الزائف،
فإنني ضجرة من شرفك المستعار،
ضجرة،
ضجرة،
ضجرة.

النص الأصلي بالفارسية:

من فاحشه ام- باران میلان

شرف ” مرد” ام میان پاهای من نفس آخر می کشد .

هر روز فاحشه‌تر از روز پیش ام .

هر روز زنانگی ایی در من می میرد .

هر روز زنی از سلاله‌ی من خنجر ِ ناموس میخورد .

به جای همه زنهای دنیا ،

مرا بکشید .

من با هر آنچه در این دنیاست ،

همخوابه‌ام .

من با غم ِ نان همخوابه‌ام.

با بی وطنی همخوابه‌ام.

با تفنگت ،

با سنگرت ،

با آوارگی ا ت ،

سالهاست همخوابه‌ام .

با زخمهایت ،

با چرک ِ رختهایت ،

با آشپزخانه‌ ،همخوابه‌ام .

من با قلم همخوابه‌ام.

با رویاهایی که می نویسم،

با کتاب ِ شعرم، دور از چشم ِ تو ،

همخوابه‌ام .

با تو که‌ دوستت ندارم،

همخوابه‌ام .

از من فاحشه‌تر نخواهی یافت!

من با گلهای یاس ،

با بوی باغ ،

با تنهایی ،

با جارو،

با اجاق،

با سماور،

با استکان چایی،

همخوابه‌ام .

امضا کنید .

لطفا یکی امضا اینجا !

نه ! نه‌ ! یکی امضا آنجا !

25 نوامبر ،

طنزآمیز تر از هر روز .

به‌ پیر امضا کنید !

به‌ پیغمبر امضا کنید !

مرا که دین سنگسار کرد

که آئین ، در کیسه‌ کرد

می کشند هنوز !

قبل از هر دیر شدنی .

هر روز خنجری بر گلویم است .

هر روز پتکی بر سرم فرود می آید.

هر روز سنگی بر سنگ ِ کله‌ ام می خورد .

هر روز شرف میکشد مرا.

هر روز ناموس می زند مرا .

فاحشه‌ تر از هر روز ام من امروز .

آنقدر با تنهایی بر روی یک بستر بوده‌ام ،

چیزی از شرافتت نمانده.

آنقدر با اندیشه‌ ی عشقی،

که از من گرفته‌ای همبسترام ،‌

هر روز گر بکشی مرا، باز بی شرفی.

آنقدر کوله‌ ی پشتم را در مرزها ،

به آغوش گرفته‌ام که‌ دیگر،

آغوشم برتو باز نمیشود .

آنقدر حجاب گرفته‌ام که‌ دیگر

زیبای ام به‌ خواب هم نمی آید .

من هر روز فاحشه‌ ترم.

من هر روز یک فاحشه‌ام .

من با غم کودک، با قنداقش،

با قنداق تفنگ تو،

با بی آیندگی‌ مان ،

با بی وطنی مان ،

با کیف مدرسه‌ خالی شاگردم ،

با درد ، با زخم

با آه !

با رویای خوشیها

همخوابه‌ام .

بکش مرا

از من فاحشه‌تر،

از زن کورد فاحشه‌تر نمی یابی.

به چشمان خسته‌ ام بنگر

نگاهم را ببین

در آن خواهی یافت

“از ناموس کذایی ات خسته‌ام “

“از شرف عاریتی ات بیزارم “

بیزارم

بیزارم

بیزارم